یک هفته پس از بازنشستگی همکارم، آقای فخیمی رئیس اداره حوالی ساعت ده صبح در اتاق کارم را گشود و به اتّفاق دختر جوانی وارد شد. بلافاصله از جایم بلند شدم و سلامی دادم آقای فخیمی با من دست داد و گفت:
ـ خانوم ساناز مهاجر رو به شما معرفی میکنم.
با تبسمی نگاهش کردم و او هم لبخند کوتاهی نقش صورتش شد و بعد سرش را پایین گرفت. آقای فخیمی ادامه داد:
ـ ایشون از ساختمان مرکزی منتقل شدند اینجا تا به ما کمک کنند.
و دختر جوان آهسته گفت: خواهش میکنم وظیفه است.
ـ اونجا از کارشون خیلی راضی بودند. از حالا به بعد کار آقای ناصری رو ایشون انجام میدند. شما هم دیگه نمیخواد پروندهها رو به آقای یعقوبی بدید. هر پروندهای خلاصه شد، تحویل ایشون میدید. ضمناً اگه پروندهای هم امروز دادید به آقای یعقوبی ازشون بگیرید.
ـ نخیر، اولین پرونده رو الان داشتم خلاصه میکردم...
ـ بسیار خُب.
بعد آقای فخیمی رو به خانم مهاجر کارمند تازه کرد و گفت:
ـ اینم میز شما. قبلاً آقای ناصری اینجا مینشستند. خیلی مرد زحمتکشی بود. بازنشسته شدند، گفته بودم خدمتتون حالا اگه صحبتی ندارید من از خدمتتون مرخص بشم. وقتی ایشون پرونده ای رو خلاصه کردند، کارتون شروع میشه. موفق باشید.
ـ مچکرم، زحمت کشیدید.
ـ با اجازه، موفق باشید. خدانگهدار.
همین که آقای فخیمی از اتاق خارج شد نمیدانم سکوت عمیقی وجودم را فرا گرفت یا اتاق را؟ دختر جوان کیفش را به چوب لباسی آویزان کرد و به سمت میزش رفت. قلبم به تپش افتاده بود شاید برای اینکه تا حالا با دختر جوانی داخل یک اتاق تنها نبودم. او یک می بخشید گفت و یک خوش آمد دیگر من گفتم و سپس سرجایم نشستم اما حواسم کاملاً به او بود!
میز او در سه قدمیام در سمت چپم قرار داشت. میز من کنار پنجره بود، یعنی پشت به پنجره می نشستم. برای شروع حرفی نداشتم و وانمود کردم مشغول خلاصه کردن پروندهی زیردستم هستم. او رفت پشت میزش و صندلی را عقب کشید و همانجا نشست. بلافاصله ضربهای به در خورد و حسین آقا آبدارچی با یک سینی در دست وارد شد. سلامی کرد و به خانوم ساناز مهاجر تبریک گفت و او هم تشکر کرد و چایش را برداشت. بعد حسین آقا آمد جلوی من و استکان چای را روی میزم گذاشت و گفت:
ـ الحمدالله دیگه تنها نیستید، کمکی هم برات اومد.
ـ آره. واقعاً، ممنون بابت چایی.
ـ خواهش میکنم. من در خدمتم.
بعد حسین آقا رفت و بار دیگر همان سکوت عجیب تا درونم نفوذ کرد. زیر چشمی بدون منظور خاصی نگاهش میکردم. چهره ساده و لطیفی داشت. انگار پوست صورتش از بلور بود که با کوچکترین ضربهای میشکست. صورتش شبیه به نقاشیهای مینیاتوری بود. موهای سیاه و صافی داشت. رنگ چشمانش سیاه بود و هنگامی که با جعبهای نقل جلویم ایستاد، دیدم سیاهی چشمان درشتش مثل گوی لغزانی تکان میخورد. دو دانه نقل برداشتم.
ـ خواهش میکنم خیلی کم برداشتید، قابلی نداره سوغات تبریزه، بفرمایید!
از او تشکر کردم و درحالی که باز هم دستم را جلو بردم تا نقل بردارم نتوانستم از نگاه کردن به چهره ظریف و بیغش و دلنشین او خودداری کنم. دو سه نقل دیگر برداشتم و داخل قندان گذاشتم. دوباره از او تشکر کردم و او رفت پشت میزش نشست و مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل روی میز به سلیقهی خودش شد. هر چه از پرونده زیردستم خوانده بودم در ذهنم به هم ریخت و دوباره اوراق آن را مرور کردم تا هر چه زودتر آن را خلاصه و تحویلش دهم و من درحالی که چکیده پرونده را روی کاغذ سفیدی مینوشتم مدام اسم او به ذهنم میآمد. عجیب بود که یکدفعه به دلم نشست طوری که انگار او را پیش از این میشناختم و حافظهام کمکم داشت او را به خاطر میآورد. شبیه هیچ دختری نبود که میشناختم یا دیده بودم. ساناز چه اسم زیبایی! اصلاً فکرشم را هم نمیکردم بعد از رفتن آقای ناصری چنین دختر زیبایی با چهرهای لطیف و معصوم هماتاقم شود. کار پرونده که تمام شد آن را تحویلش دادم.
ـ بفرمایید. میخواهید توضیح بدم؟
ـ نیازی نیست. خیلی مچکرم. میدونم باید چی کار کنم، آقای فخیمی توضیح دادند.
ـ خلاصه اگه مشکلی بود بگید به من.
ـ حتماً. زحمت کشیدید.
ـ خواهش میکنم. از بابت نُقلم ممنون. خیلی خوشمزه بود!
ـ قابلی نداشت. اگه خواستید اینجا رو میز هست توره خدا تعارف نکنید.
ـ ممنون. حتما.ً امیدوارم تو کار جدیدتون موفق باشید. بالاخره شاید اگه یه خانمی هم اتاقتون بود بیشتر احساس راحتی میکردید، این طور نیست؟
ـ نه خواهش میکنم این حرفو نزنید، اتّفاقاً تو اون ساختمان یه خانوم هماتاقم بود غیبتشم میشه ببخشید، خیلی حرف میزد. منم زیاد حوصله پرحرفی ندارم. فکر کنم این جور بهتره. محیط کار باید ساکت باشه.
ـ بله. همینطوره که شما میگید.
هنوز دو ساعت از آمدن او نگذشته بود که مهرش به دلم افتاده بود اما کمی بعد یکدفعه متوقف شدم: نکنه نامزد داشته باشه یا عقد کرده کسی باشه. شایدم ازدواج کرده باشه. کمی خودم را سرزنش کردم و دیگر جلوتر نرفتم. یکی از دوستانم به نام آقای خبّاز در ساختمان مرکزی مشغول است. حتماً اطلاعاتی راجع به این دختر جوان دارد، مهمتر از همه این که آدم بسیار رازداری است. و ظهر همین که برای ناهار از اتاق بیرون رفت فوراً با خبّاز تماس گرفتم. او خیلی از همکار جدیدم تعریف کرد فقط میدانست ازدواج نکرده اما از اینکه نامزد دارد یا عقد کرده باشد، چیزی نمیدانست.
گوشی را گذاشتم و خیالم تا حدودی راحت شد. چه اتّفاقی افتاده است؟ به این زودی مگر ممکن است مهرش به دلم بیفتد؟ اما انگار اینطور شده بود. هیچ شناختی از او نداشتم و احساسم هر چه بود فقط از سیمای لطیف و سادهی او به من منتقل شده بود. حتماً نمیدانست چه احساسی به او پیدا کرده بودم. دنبال موضوعاتی بودم که آن را بهانه حرف زدن با او قرار دهم. در روز دوم فقط فکر و خیال میکردم و من که زیاد هم حوصله خلاصه کردن پرونده نداشتم آرزو میکردم دسته دسته پرونده روی میزم قرار بگیرد تا بهانهای برای حرف زدن و یا نزدیک شدن به او پیدا کنم. روزی حداکثر دو پرونده بیشتر تحویلم نمیشد و من بایستی ساعتی روی هر کدام از آنها کار میکردم و بعد آن را تحویل خانوم مهاجر میدادم. فعلاً این اوراق و موضوعات داخل آنها تنها بهانهام برای حرف زدن با او بود. گاهی هم چیزهایی خارج از کار روزانه به فکرم خطور میکرد و به این ترتیب او را به حرف میکشیدم. مثلاً چند روز بعد وقتی یکی از همکاران زن به همراه بچهاش از راهرو عبور میکرد، به او گفتم:
ـ این خانوم رمضانی گاهی بچهشو میاره اداره، شما هم اگه یه وقت خواستید بچهتونو بیارید از نظر من مانعی نداره.
یکدفعه تبسمی کرد و کمی هم از روی شرم سرخ شد و آرام برگشت و نگاهم کرد و پاسخ داد:
ـ مچکرم. ببخشید من بچه ندارم.
ـ ای وای ببخشید!
ـ خواهش میکنم. من ازدواج نکردم.
ـ جداً ببخشید. سلامت باشید. میدونید آخه دوست دارم اینجا تشریف آوردید کاملاً راحت باشید. فکر کنید خونهی خودتونه، نمیخوام احساس غریبی کنید.
ـ اصلاً. اصلاً. من اینجا خیلی راحتم.
ـ خداروشکر!
بعد یک دفعه فکری ناگهان به ذهنم خطور کرد و همان موقع حرف را عوض کردم و گفتم:
ـ راستی اگه دوست دارید کنار پنجره بشینید، میتونیم جامونو عوض کنیم. برای من فرقی نمیکنه.
با تبسمی نگاهم کرد: مچکرم شما لطف دارید. همین جا راحتم. ظهر به بعد آفتاب میخوره تو اتاق کمی اذیت میشم، لطف دارید.
ـ خواهش میکنم هر جور راحتید.
ـ خیلی ممنون. دیگه پرونده ندارید؟
ـ چرا. الان تموم میشه خدمتتون تقدیم میکنم.
ـ زحمت میکشید.
ـ خواهش میکنم.
اشتباه نکرده بودم. داشتم عاشقش میشدم و باورم نمیشد. احساس خوبی پیدا کرده بودم. روح تازهای در من حلول کرده بود. اطرافم را رنگهای زنده و با نشاط فرا گرفته بود. انگار وارد دنیای دیگری شده بودم. فقط میتوانستم احساسم را با نگاهم به او انتقال دهم. زیاد از حالت و نگاهش چیزی نمیفهمیدم اما من چنان در او غرق بودم که یکبار پروندهای را روی میزش گذاشتم فقط با این انگیزه که با آن چشمان زیبایش نگاهم کند و با کلامی صدایش را بشنوم.
ـ بفرمایید.
ـ مچکرم.
بعد که از مقابلش دور شدم پرسید.
ـ اینو چی کارش کنم؟
ـ طبق معمول، چطور مگه؟
ـ آخه این خلاصه نشده...
یکدفعه با تعجب نگاهش کردم تبسمی بر لب داشت و خندهاش گرفت. از او عذرخواهی کردم. از جایش بلند شد و من هم به سمتش رفتم و پرونده را از دستش گرفتم و بار دیگر عذرخواهی کردم.
ـ ببخشید. اصلاً حواسم نبود.
ـ عیبی نداره، پیش میاد. من بلدم خلاصه کنم اگه کار دارید، خودم انجامش میدم.
ـ نه این چه حرفیه، ممنون. وظیفه منه. جداً ببخشید.
ـ خواهش میکنم. اشکالی نداره.
عشق و علاقه به او کمکم حواسم را پرت میکرد. به راستی خیال و رؤیا نبود و من عاشقش شده بودم اما شدت علاقهام وقتی بیشتر شد که یکی از همکاران زن به اسم خانم سلیمانی به من اطمینان داد که او نه عقد کرده و نه نامزد دارد. گفت پدر ندارد و او به اتّفاق مادر و دو برادرش زندگی میکند و اهل تبریز هستند.
خیالم را راحت کرد اما او هنوز از من چیزی نپرسیده بود. نمیدانست من ازدواج کردهام یا نه؟ نمیدانم اصلاً برایش مهم بود یا نه اما من در این فکر بودم که به گونهای احساسم را به او بفهمانم. چه باید میکردم؟ دنبال راهی بودم که در محیط کار مشکلی ایجاد نکند و او هم کمکم پی به احساسم ببرد. گاهی اوقات طوری حواسم پرت میشد که او جا افتادگیهای پرونده را نشانم میداد و من دوباره آنها را اصلاح میکردم. فکر و خیال رهایم نمی کرد. هر وقت میخواستم پنجره را باز و بسته کنم اول نظر او را میپرسیدم. چون فهمیده بودم انجیر و کشمش سبز زیاد دوست دارد گاهی به بهانهای اینها را میخریدم و در بشقاب کوچکی روی میزش میگذاشتم و او تعجب میکرد و با لبخند از من تشکر میکرد.
ـ زحمت کشیدید، مچکرم. اتّفاقاً من انجیر خیلی دوست دارم همینطور کشمش سبز. خیلی زحمت کشیدید.
ـ خواهش میکنم. میل بفرمایید نوش جان!
برای اینکه احساسم را به او بفهمانم یکی از شبها هنگام خواب فکری به خاطرم رسید. نمیخواستم چیزی بگویم که اگر ذرهای هم به من علاقمند است آن هم از بین برود، اما دیدم چارهای نیست. دوست داشتم با او بیشتر حرف بزنم، آن هم حرفهای عاشقانه، اما نمیشد. هم شرم و حیا مانع بود و هم محیط و جو اداره و همینطور حُجب و حیای معصومانهی او. نقشهام این بود که وانمود کنم با کسی قرار است نامزد کنم.
ـ البته مادرم این دخترخانومو انتخاب کرده، فکر نمیکنم مناسب من باشه اما قرار شده یه مدت با هم صحبت کنیم، بیرون بریم حرف بزنیم، تا بیشتر با هم آشنا بشیم.
ـ خیلی خوبه. تبریک میگم. میتونم اسمشونو بپرسم.
ـ بله. خواهش میکنم سولماز.
ـ ترکند؟
ـ بله!
ـ چه جالب انشاءا... مبارکه.
ـ نه، خیلی ممنون. اولاً که فارسی زیاد بلد نیست، حرفهای منو خوب نمیفهمه. بعدشم فقط به خاطر مادرم راضی شدم بیشتر باهاش آشنا بشم.
ـ بسلامتی. انشاءا... خوشبخت بشید. کم کم فارسی یاد میگیره.
میخواستم به او بگویم نمیخواهم با کسی جز تو زندگی کنم، اصلاً چنین دختری تو زندگیم وجود ندارد. از همین حرفها میترسیدم. ای کاش این قدر جرأت و شجاعت داشتم که بهش نگاه میکردم و میگفتم: دوستتون دارم. اگه مانعی نداره اجازه بدید به اتّفاق والدینم بیاییم خواستگاری.
و بعد به او گفتم:
ـ میتونم ازتون خواهشی کنم؟
ـ این چه حرفیه. توره خدا بفرمایید.
ـ اگه ممکنه چند جملهای رو من میگم شما به ترکی برام ترجمه کنید، البته اگه زحمتی نیست.
ـ خواهش میکنم. با کمال میل. هر چی بخواهید براتون ترجمه میکنم.
ـ میدونید دلم میخواد با زبان مادریش باهاش حرف بزنم. البته اینو بدونید هیچ احساسی بهش ندارم و فکر نمیکنم این وصلت یه روزی سر بگیره.
ـ آخه چرا، خدا نکنه. حالا چی میخواهید براتون ترجمه کنم؟
ـ ببخشید. من چند جمله میگم، البته هر وقت فرصت کردید، خودتونو اذیت نکنید.
ـ بفرمایید، کاری نداره. الان جملهتون آمادهاس؟
ـ بله.
ـ پس بگید یا بنویسید به من بدید.
ـ یکیش اینه، وقتی با شما هستم، احساس خوبی دارم!
ـ اینو ترجمه کنم؟ میشه وقتی سَنَّنَم حالیم یاخچی دیی. الان براتون مینویسمش.
ـ دستتون درد نکنه. میشه یه بار دیگه تلفظشو بگید.
ـ گفتید، وقتی با شما هستم احساس خوبی دارم.
ـ درسته، همینطوره!
ـ ترجمهاش میشه، وقتی سَنَّنَم حالیم یاخچیدی.
ـ چه خوب متوجه شدم.
بعد مشغول نوشتن این جمله شد.
دوباره به او گفتم:
ـ میشه حالا که زحمتشو میکشید این جمله رو هم ترجمه کنید.
ـ خواهش میکنم بفرمایید.
دوباره به چشمان زیبایش خیره شدم و درحالی که دلم میخواست احساسم را دریابد آرام گفتم:
ـ دوست دارم همیشه با شما باشم.
ـ متوجه نشدم.
ـ ببخشید بلندتر میگم:
ـ دوست دارم همیشه با شما باشم.
ـ فهمیدم.
اینم میشه؛ چوخ ایستیرم همیشه سَنَّنَ اولام... الان براتون مینویسم.
ـ بیزحمت تلفظشو تکرار میکنید.
ـ چوخ ایستیرم همیشه سَنَّن اولام.
ـ خدا کنه!
ـ اینم ترجمه کنم؟
ـ نه، ممنون. همین دو جمله کافیه. زحمت کشیدید.
با این که این نقشه او را به نوعی از من دور میکرد اما حریصانه دوست داشتم جملاتی را به او انتقال دهم. وقتی جملهای را بیان میکردم او با تبسمی به من نگاه میکرد و من با همه وجودم کلمات را ادا میکردم طوری که قلبم به تپش میافتاد و احساس خاصی به من دست میداد. ای کاش میتوانستم به او بفهمانم هر چه میگم احساس منه به تو. اما فقط افسوس میخوردم و او در حالی که با تبسم نگاهم میکرد، بدنم دچار رعشه میشد. چند روز بعد جمله بعدی را آماده کردم. به من خیره شده بود و آن وقت گفتم: ببخشید جسارت میکنم جمله اینه.
ـ کم کم احساس میکنم دارم عاشق شما میشم... توره خدا منو ببخشید!
ـ خواهش میکنم، چه جالب!
ـ شما قسمت اولشو ترجمه کنید. فقط اینو... کم کم احساس میکنم دارم عاشق شما میشم.
ـ خواهش میکنم همین الان. هم مینویسم هم تلفظشو میگم که آشنا بشید.
ـ بگید... لطفاً آروم بگید.
ـ باشه... یاواش یاواش احساس الیرم سنه عاشیق اولیرام...
الان براتون مینویسم.
ـ میشه یه بار دیگه هم تلفظ کنید!
ـ بله. با کمال میل. یاواش یاواش احساس الیرم سنه عاشیق اولیرام...
ـ باور کنید! ممنونم لطف کردید. یاواش یاواش احساس الیرم سنه عاشیق اولیرام.
ـ خیلی خوب تلفظ میکنید.
ـ گفتم: جدی میگید؟
ـ باور کنید.
چه نگاهی داشت. انعکاسی از عشق من در آن سیاهی چشمانش موج میخورد. ای کاش منظورم را میفهمید یا آنقدر جسارت و شجاعت داشتم که میگفتم: من نامزدی ندارم. هر چی میگم منظورم شمایید. این جملات احساس قلبی من به شماست باور کنید.
ـ اینم جمله ترکی امروز شما... یه کمی هم باید پیش خودتون تمرین کنید.
ـ حتماً. ممنون. میشه دو سه تا جمله دیگه هم ترجمه کنید تا روزهای آینده. مزاحمتون نشم.
ـ نه خواهش میکنم، من ترجمه میکنم.
ـ فکر میکنم دو سه جمله دیگه ترجمه کنید، فعلاً کافیه.
ـ هر جور دوست دارید، شما هم باید به اون دخترخانوم فارسی یاد بدید چون زبون شما فارسیه. شما دوست دارید ترکی یاد بگیرید؟
ـ خیلی. خیلی زیاد!
ـ یه کمی سخته ولی فکر کنم بتونید.
ـ حتماً یاد میگیرم.
ـ خُب بگید دیگه چی ترجمه کنم؟
نگاهش کردم و با تمام وجودم گفتم:
ـ چهره قشنگی دارید، رنگ چشماتون خیلی قشنگه... جداً ببخشید خانم مهاجر شرمندهام.
ـ وای خدا نکنه. الان براتون مینویسم.
ـ ببخشید، میشه تلفظ کنید.
ـ بله. حتماً...
و درحالی که نگاهم میکرد آرام و شمرده به ترکی گفت:
ـ چوخ گوزَل سَن. گوز لرون رنگی د قشنگ دیی.
ـ مرسی. ممنون.
ـ خواهش میکنم بقیهشم میخواهید بنویسید بدید من ترجمه کنم.
ـ همین کارو میکنم.
و من دو جملهی دیگر روی کاغذ نوشتم تا او برایم ترجمه کند، جملاتی که دوست داشتم به چشمانش خیره شوم و آن را بر زبان آورم.
ـ فکر اینکه بدون شما زندگی کنم، آزارم میده، دوست دارم بهتون خیره بشم و بگم خیلی دوستت دارم.
یک ماه دیگر سپری شد و احساس میکردم وقت آن رسیده نامزد خیالیام را از ذهن او برای همیشه پاک کنم. دلم میخواست هر طور شده احساسم را به او بفهمانم. گمان میکردم ساناز به من بیعلاقه نیست اما انگار آن دختری که اصلاً وجود نداشت کم کم داشت او را از من دور میکرد.
صبح شنبه اول هفته همین که وارد اتاق کارم شدم، مشغول خلاصه کردن پروندهی روی میزم شدم. وقتی حضور دارد کمتر میتوانم فکرم را متمرکز کنم. به خودم میگفتم امروز دو کار مهم دارم. یکی اعلام به هم خوردن نامزدیام برای همیشه. اگرم پرسید چرا میگویم اصلاً دوستش نداشتم. هر چی بود تموم شد. بعدش کمکم به کمک خانم سلیمانی احساسم را به او بفهمانم. تا ساعت ده خبری نشد. انگار مشکلی برایش پیش آمده بود. از حسین آقا آبدارچی علت نیامدنش را پرسیدم و او گفت:
ـ مرخصی گرفته. برگه مرخصیشو امروز صبح دادم کارگزینی. یه هفته مرخصی گرفته.
ـ یه هفته، برای چی؟
ـ درست نمیدونم یا کسالت داره یا رفته ولایتشون.
حسین آقا یک استکان چایی روی میزم گذاشت و رفت و پشت سرش آقای یعقوبی آمد و پرونده خلاصه شده را از من تحویل گرفت و گفت:
ـ تا خانوم مهاجر از مرخصی برگرده، هر چی خلاصه کردی بفرست برای من.
سپس پرونده را با خود برد و من ناگهان احساس کردم خیالاتم به هم ریخت. چقدر سخت و طاقتفرسا بود. یک هفته تمام باید صبر میکردم تا برگردد. به جای خالیاش نگاه کردم. بلند شدم و از نزدیک به میز کارش خیره گشتم. دستی روی وسایلش کشیدم. بوی خاصی میداد. بوی او را میداد. انگار هنوز بوی عطری که به خودش میزد، مانده بود. این یک هفته را چگونه تحمل کنم؟ تازه امروز شنبهاس. تا شنبه آینده هفت روز دیگر مانده بود اما انگار چارهای نداشتم. سعی میکردم به هر طریقی شده حواسم را از او پرت کنم و خودم را با پرونده یا مطالعه کتاب و کارهای متفرقه دیگر سرگرم کنم اما نمیشد و فقط کار پروندهها را با سختی و بیحوصلگی تمام انجام میدادم و همین که کارم خاتمه مییافت زیر لب تکرار میکردم. ساناز دوستت دارم. هر جا هستی زودتر برگرد!
بالاخره یک هفته تمام با اندوهی فراوان سپری شد و صبح شنبه ی دیگری با اشتیاق و هیجانی غیرقابل وصف قدم به داخل محل کارم گذاشتم. داخل راهرو خانم سلیمانی را دیدم و به خودم گفتم بهترین فرصته که ذهنش را آماده سازم. زن مهربان و رازداری است. دیدم با تبسم نزدیکم میشد. مقابلم که قرار گرفت زودتر سلامش کردم و حالش را پرسیدم و گفتم:
ـ یه کاری باهاتون دارم، اگه یه فرصتی دست داد یه تک زنگ بزنید بیام خدمتتون. ببخشید اما فقط بین خودمون باشه.
ـ خواهش میکنم خیالتون راحت باشه، اتّفاقاً امروز میخواستم بیام اتاقتون به این همکارتون خانم مهاجر تبریک بگم. اگه خواستید همونجا صحبت میکنیم.
با تعجب و حیرت پرسیدم:
ـ به خانوم مهاجر تبریک بگید، برای چی؟
ـ برای ازدواجش دیگه. ازدواج کرده، مگه خبر ندارید؟ این یه هفته هم برای همین مرخصی بوده، حالا از من نشنیده بگیرید. ممکنه امروز یه سری بیام اتاقتون. با اجازه.
یکدفعه سرمای عجیبی در بدنم نفوذ کرد. آیا درست شنیده بودم؟ ساناز دختری که عاشقش شده بودم ازدواج کرده!؟ با کی!؟ یعنی باید برم بهش تبریک بگم؟ دارم خواب میبینم یا بیدارم؟ خدایا نه، باورم نمیشه. چطور ممکنه!؟ ساناز تو عشق من بودی! پس چی شد؟ ای وای. نمیتونم باور کنم.
با پاهایی لرزان و سست چند قدمی جلو رفتم اما نمیتوانستم در محیط اداره اشک بریزم، همان وقت از محل کارم بیرون زدم و در محیطی خلوت کمی گریه کردم و بعد درحالی که باورم نمیشد خودم را به دکهی گلفروشی نزدیک اداره رساندم و به خودم گفتم اصلاً معلوم هست داری چی کار میکنی؟ آره دارم براش گل میگیرم. برای عشقم که از دستم رفت. دو سه شاخه گل میدم دستش چون عاشقش هستم اما دیگه نباید باشم. عشق من به یکی دیگه تعلق گرفته. حتماً باید بهش تبریک بگم. ای کاش زودتر بهش میگفتم که دوستت دارم. خدا لعنتت کنه سولماز، خدا لعنتت کنه. خودمو نمیبخشم. تقصیر تو شد سولماز، تقصیر خودم شد. خدایا این عشق رو از دلم بیرون ببر. هر چی بود دیگه تموم شد. اینم از عشق و عاشقی من! ساناز، ساناز، ساناز. آیا تو هم منو دوست داشتی یا خیال میکردم. شاید ته دلت یه کمی به من علاقه داشتی اگه تو کمی دوستم داشتی من در عوض عاشقت بودم.
دو شاخه گل سرخ برداشتم. پولش را حساب کردم و از گل فروشی بیرون زدم. دوباره گریه امانم نداد. مسیرم را به جایی کشاندم تا با عابرین و رهگذران روبرو نشوم. قلبم داشت از کار میافتاد. چیزی میان سینهام جمع میشد و قلبم را میفشرد. نیم ساعت بعد با اندوهی تمام و درحالی که دو شاخه گل در دست داشتم وارد اتاق کارم شدم. ساناز پشت میزش نشسته بود. صورتش مهتابی شده بود و شاید در نگاه من اینگونه بود. از جایش بلند شد و زودتر از من سلام داد و احوالپرسی کرد.
ـ بفرمایید. مبارکتون باشه.
ـ مچکرم. اینو برای من گرفتید؟
ـ بله. قابلی نداره. امیدوارم به پای هم پیر بشید. خوشبخت بشید!
چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه، گفت:
ـ خجالتم دادید، دست شما درد نکنه.
از روی میزش جعبه شیرینی را برداشت و مقابلم گرفت و من پیش از اینکه در برابرش اشکم جاری شود یک دانه شیرینی برداشتم و از او دور شدم و آن وقت ضمن تشکر و قدردانی با لیوانی از اتاق خارج شد و ناگهان بغضم ترکید. فوراً اشکم را پاک کردم و سعی کردم احساسم را پنهان کنم. یکدفعه با لیوان پر از آب داخل شد و بار دیگر تشکر کرد و آن دو شاخه گل سرخ را داخل لیوان گذاشت و آن را روی میزش قرار داد.
ـ خیلی لطف کردید، چقدرم قشنگه.
ـ خواهش میکنم. انشاءالله خوشبخت بشید!
ـ شما هم همینطور. راستی از سولماز خانوم چه خبر حالشون خوبه؟
ـ کی سولماز؟ نه. یعنی آره خوبه اما من دیگه باهاش کاری ندارم.
یکدفعه تبسمش را خورد و خواست علتش را بداند و گفت:
ـ چهرهتون مقداری گرفتهاس. نکنه به خاطر همینه؟
گفتم: آره. به خاطر همینه.
ـ آخه چی شد شما منصرف شدید. بهش علاقه داشتید، اینطور نیست؟
ـ ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
ـ عیبی نداره، چیزی نیست به خاطر شما ناراحت شدم، خودتون منصرف شدید؟
ـ نه. اتّفاقاً درست گفتید بهش علاقمند شده بودم اما اگه بگم چی شده باورتون نمیشه.
ـ جداً، چی شده، اتّفاقی افتاده؟
ـ آره.
ـ ای وای چی شده؟
ـ حادثهای رخ نداده، خودتونو ناراحت نکنید. اما چطوری بگم اون یه دفعه ازم فاصله گرفت.
ـ ای وای بیخودی، برای چی؟
ـ خودش کنار کشید. بعد یه دفعه فهمیدم با کس دیگهای وصلت کرده.
ـ ای وای، متأسفم اینطور شد!
ـ خواهش میکنم. دیگه شده.
ـ حیف شد، حتماً خیلی ناراحتید.
ـ همینطوره، اما عیبی نداره، اون قسمتم نبود.
ـ متأسفم. جداً ببخشید.
ـ شما ببخشید ناراحتتون کردم.
ـ طوری نیست. شیرینیتونو میل کنید. بابت گلم مچکرم لطف کردید.
ـ خواهش میکنم. فقط یه خواهشی دارم ازتون.
ـ بفرمایید هر چی هست، این چه حرفیه.
ـ یه جملهای رو میخوام برام ترجمه کنید. ممنون میشم. این دیگه آخرین جملهاس!
ـ حتماً، حتماً بگید من همین الان براتون ترجمه میکنم.
بعد روی کاغذ جملهای نوشتم و آن را به دستش دادم.
ساناز به جمله خیره شد و بعد از آن کمی متأثر شد و آرام گفت:
ـ همین الان ترجمش میکنم. اینو میخواهید براش بخونید؟
ـ آره، تلفنی یا حضوراً بهش میگم.
ـ متأسفم کاشکی اینطور نمیشد.
ـ عیبی نداره، فقط ترجمهاش کنید. این آخرین جملهایه که برای ترجمه مزاحمتون میشم.
ـ نه خواهش میکنم. هر جملهای خواستید براتون ترجمه میکنم.
ـ فکر نمیکنم دیگه لازم بشه.
ـ امیدوارم موفق باشید.
بعد به یادداشت من چشم دوخت و درحالی که از چشمانم اشک میریخت سرم را به سمت پنجره برگرداندم تا گریهام را نبیند. و آنگاه درحالی که قلبم به درد آمده بود نیمی از بغض و احساسم را فرو دادم و او یکدفعه از جایش بلند شد و آمد یادداشت را به دستم داد و گفت:
ـ اینم ترجمش!
ـ دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید.
ـ خواهش میکنم. من تلفظ براتون گذاشتم، چی میگن بهش؟ آهان اِعْراب گذاشتم تا بتونید درست بخونید.
یادداشت را به دستم گرفتم و نگاهی به آن انداختم. ساناز رفت پشت میزش و من خطاب به او گفتم:
ـ ببخشید من جملهرو به ترکی میخونم ببینید درست میخونم.
ـ بفرمایید. بخونید.
و بعد درحالی که اشک دوباره در چشمم حلقه زده بود، موج لرزانی را از برابر نگاهم دور کردم و سپس با صدای پراندوهی خطاب به او گفتم:
ـ نِیَه مَن نَن بُویشی گوردُون، من سَنیِ چوخ ایستیردیم، ، من سَنَه عاشقیدیم...
ـ چرا با من این کارو کردی، من دوستت داشتم. من عاشقت بودم...!
۲۷/۸/۱۳۹۸
خیلی خوبه آقای خادم
همونجا که همکارتون نقل تعارف کرد و گفت مال تبریزه....... باید به نظرم پشت بندش می اومدید :
آهه.... شما تبریزی هستید ؟ راستش بابام ارتشی بود و شهرها را میچرخید دو سال هم تبریز بودیم. تا حدودی ترکی بلدم.... آماده میشدم که عاشق بشم.... بابام انتقالی یافت....
دختره : خونتون کجا بود ؟
من : راستش شاپور بودیم نزدیک پادگان. خواهرم پروین دخت میرفت. وای وای به هر بهانه ائی به مادرم اصرار میکردم که برم خواهرمو بیارم...... مامانم خوب میدونست میخواهم تو جمع اون دخترها سولمازو ببینم...... همکلاسی خواهرم بود......
دختره : ..... اسم من هم سولمازه...... شما قرابیه دوست دارید ؟
من : آره . اما خیلی گرونه.....
دختره : فردا براتون میارم. دائی ام از تبریز آورده
...... خلاصه میتونه همین طور ادامه پیدا کنه... تا به خواستگاری و ازدواج منجر بشه
بازهم ممنون از مطلبتون
با درود ! من ترک نیستم اما ترکها و کردها و سایر اقوام ایرانی را خیلی دوست دارم! و ای کاش این داستان رو شما می نوشتید، با قلم زیبایتان که با فرهنگ ترکها نیز بیشتر آشنا هستید .
خادم جان انگار مشکل یادگیری زبان ترکی دامنگیر اغلب عشاق بوده. امیر خسرو دهلوی متولد سال 1253 و متوفی سال 1325 میلادی غزل زیبائی در باره یار ترکی گوی دارد :
وصیت می کنم، گر بشنود ابرو کمان من
پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من
زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی دانم
چه خوش بودی، اگر بودی زبانش در دهان من
به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم
برون کن از پس سر، گر غلط کردم، زبان من
اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت، می گو
منم فرهاد سرگردان، تویی شیرین زبان من
چنان از عشق می سوزد تنم در زیر پیراهن
که از بیرون پیراهن نماید استخوان من
مراد خسرو بیدل بر آر و یک زمان بنشین
که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من
با درود .خیلی جالب بود ، ممنون ، محبت کردید جناب مرادی عزیز! خلاقیت ها و نوآوری های تان در آثار خلق شده چشمگیر و خواندنی است . برای شما و خانواده گرامی سلامتی و توفیق روزافزون آرزومندم !