همین شب پیش بود که ناگهان صدای موسیقی اندوهناکی مرا به سالیان دوری برد. به یاد اسلان برادر بزرگم افتادم با آن کاستهای موسیقی ترکیاش. او چند سالی است که فوت کرده اما خاطرهی آن شب و ماجرای پس از آن را هرگز فراموش نخواهم کرد. از صبح زود تا غروب آفتاب مدام کار میکرد اما بدون شنیدن آوازها و ترانههای غمناک ترکی شبش سپری نمیشد. هر شب از خانهی ما صدای آوازهای ترکی به گوش میرسید اما موسیقی غمانگیز دیشب مرا به یاد آغامیر پسر مغرور همسایهمان نیز انداخت. به گمانم چند سالی از من بزرگتر بود و با این که خانوادهی فقیری بودند اما او کمتر تن به کار میداد در عوض همه وقتِ ما به کار و تلاش میگذشت و این موضوع همیشه باعث تعجب من میشد.
یادم میآید که مدتی بعد خانواده آغامیر آنجا را تخلیه و به تبریز کوچ کردند. خانهیشان مدتی خالی بود تا اینکه روزی این پسر تنها به روستا بازگشت. غروب همین که از کار فارغ شدم او مرا نزد خود خواند و تقاضا کرد یکی از کاستهای موسیقی برادرم را به او قرض دهم تا شب حوصلهاش سر نرود. یادم میآید همیشه به او بیاعتنا بودم زیرا غرور و تکبرش باعث میشد احساس خوبی به او نداشته باشم اما آن روز فرق میکرد. میتوانم بگویم دلم برایش سوخت و به همین دلیل پنهانی به سراغ نوارهای برادرم رفتم و با اضطراب و دلهره یکی از کاستها را که موردنظر پسر همسایهیمان بود، برداشتم و آن را تحویلش دادم تا تنهایی آن شب را با صدای موسیقی دلخواهش سپری کند اما به او سفارش کردم موقع پس دادن نوار کسی متوجه نشود. او هم قول داد و به دنبال کار خود رفت. آن وقت من هم با خیالی آسوده داخل خانه شدم. در حالت خاصی سیر میکردم. از سویی به خاطر پنهانکاری معذب بودم و از سوی دیگر بخاطر خوشحالی آغامیر احساس خوبی داشتم و چنان این دو احساس ترکیب شده بودند که قادر به توصیف آن نیستم.
و بالاخره شب فرا رسید اما برخلاف تصورم اسلان برادرم از میان آن همه کاست موسیقی یک راست سراغ نواری را گرفت که من به آغامیر امانت داده بودم! یکدفعه جا خوردم و اضطرابم بالا گرفت وِل کُن هم نبود و بیشتر بهادر برادر کوچکم را مورد سوال قرار میداد و او که از همه جا بیخبر بود مدام اظهار بیاطلاعی میکرد. کمکم برادرم عصبانی شد و من که اصلاً انتظارش را نداشتم دیدم بهادر برای عملی که مرتکب نشده بود حسابی تنبیه شد. از شدت ترس و اضطراب میلرزیدم اما دیگر راهی برای اعتراف نبود. از درون عذاب میکشیدم و برای کاری که کرده بودم خودم را سرزنش میکردم تا اینکه کم کم سروصدای خانه فرو نشست اما من همهاش میترسیدم آغامیر چنان هیجان زده شود که طنین موسیقی شبانهاش به خانهی ما برسد و آن وقت رازم فاش شود!
شب سخت و پرهراسی را سپری کردم و من امیدوار بودم قبل از عزیمت به محل کار موفق شوم نوار موسیقی را از آغامیر بگیرم و آن را قاطی نوارها جای دهم تا برادرم باورش شود اشتباه و بیدقتی از طرف خودش بوده است!
بالاخره صبح شد و دور از چشم برادرم فوراً به سراغ آغامیر رفتم اما هر چه در زدم فایدهای نکرد. نمیتوانستم صدایش کنم و مجبور شدم تکه سنگی به سمت پنجره اتاق خانهیشان پرتاب کنم. از داخل هیچ صدایی نمیآمد. مثل این که رفته بود و من بلاتکلیف مانده بودم چه کنم؟ به خودم میگفتم هر جا رفته باشد حتماً تا ظهر برمیگردد، یا بعدازظهر، شاید هم فردا، اما حتماً برمیگردد، آن وقت شر نوار برای همیشه کنده میشود.
اما آغامیر رفته بود نوار برادرم را نیز با خودش برده بود و هرگز بازنگشت! هیچگاه گمان نمیکردم پایان ماجرا اینگونه خاتمه یابد و اینگونه به آخر رسید! و هنوز پس از گذشت سالها هر وقت چشمم به برادر کوچک تر از خودم میافتد در میان صدا و طنین آوازهای غمگین ترکی چیزی قلبم را میفشرد و احساس میکنم هرگز قادر نخواهم بود ماجرا و راز آن شب را برایش فاش سازم هرچند که میدانم یک روزی از او طلب بخشش خواهم کرد آن هم برای کاری که هرگز به رازش پی نخواهد برد.
اما پیش از آنکه به نقطهی پایان این ماجرا برسیم باید به اتّفاقی اشاره کنم که بیارتباط با این موضوع نیست. دقیقاً یک سال بعد بود که آغامیر بر اثر تصادفی جان باخت و من به همراه بهادر و اسلان برادر بزرگم آماده رفتن به شهر برای مجلس ترحیم و عرض تسلیت شده بودیم که ناگهان ماشین برادر آغامیر مقابل پایمان توقف کرد. ماشین خالی بود و ما هر سه سوار شدیم. برادرم چون بزرگتر بود جلو نشست و من و بهادر عقب و بلافاصله ماشین خاکی کرد و با سروصدا براه افتاد. هر چهار نفر لباس سیاه عزاداری پوشیده بودیم و ما مدام به آیدین برادر مرحوم آغامیر تسلیت میگفتیم. او نیز با چشمانی گریان از همدردی ما تشکر میکرد. کم کم همین که از روستا خارج شدیم و ماشین او به سمت تبریز شتاب بیشتری گرفت ناگهان آیدین ضبط ماشین را روشن کرد و در اوج ناباوری من همان نواری را گذاشت که من به آغامیر امانت داده بودم! همان نوار بود با آن قوطی رنگ پریدهاش! برای من اتّفاق عجیبی بود. برادرم فقط به موسیقی گوش میداد و حرفی نمیزد. به گمانم متوجه ماجرا نشد اما در عوض گویی آن موسیقی را برای محاکمه و سرزنش من پخش میکردند. احساس خاصی به من دست داده بود که نمیتوانم وصفش کنم. آیدین با آن ترانهی غمانگیز ناله میکرد و اشک میریخت و من با آن آهنگ خاطرهانگیز به شبی بازگشته بودم که آغامیر هنوز زنده بود و مخفیانه نوار برادرم را از من تحویل گرفته بود تا تنهایی و غربت آن شبش را با آن سپری میکند. همان وقت فهمیدم چرا فردای آن شب آغامیر در را باز نکرده بود زیرا او نوار را با خود برده بود تا در روز سوگواری برای مرگش پخش شود!
۱۰/۷/۹۶
خیلی ممنون خادم جان راستش ضبط و ثبت اطلاعات از همون روز اول بزرگترین دغدغه بشر بوده و هست.به پیشبینی آینده کمک میکنه.سرتونودرد نیارم.انسان صدها سال قبل میدونست که میتونه اطلاعات را در محیط های مغناطیسی ظیط کنه اما مشکلات عملی زیادی داشت. در اوایل قرن بیستم اولین ضبط صوت های حلقه باز با سیم فولادی اختراع شد. در تهران پشت میدان ژاله سابق در موزه صنعت برق یک از اینا را که حدود نود سال دارد نگهداری میکنن کاست مورد نظر شما مال بعد از سال ۱۹۴۵ و پایان جنگ جهانی است....بعد ها توانستند فیلم را هم بر روی نوارهای مغناطیسی ضبطکنند .همه اینا با وجود یادآوری خاطرات گذشته مشکلات خاص خودشو داشت. نوار ها به دمای محیط آهنرباهای قوی و رطوبت حساس بودند.در یک کاست حداکثر یک ساعت و نیم میشد موسیقی ضبط کرد.....خلاصه حدود سی سال است که رسیده ایم به حافظه های الکترونیکی ..میشه صدها آهنگ را در فلش کوچکی ضبط کرد.......اما موسیقی دوستان جهان دل در گرو آمپلیفایرهای لامپی دارند.از همون صفحات سی و سه دور و گرامافون های قدیمی خوششون میاد.کمپانی مک اینتوش آمریکایی هنوز تقویت کننده لامپی میسازد با قیمت های نجومی... خادمی جان رشته فعالیت من صدا بود و هنوز به اش علاقه دارم.گوش هامون احتمالا حساس ترین احساسمون است.. کربلا گفتی وکبابم کردی
از جنابعالی و آقای سیروس مرادی ممنونم که وقت با ارزشتان را برای خواندن این داستان کوتاه گذاشتید. موفقیت روز افزون و سلامتی شما را از خداوند خواهانم .
سلام و احترام بسیار عالی بود. از موضوع داستان لذت بردم. پیروز باشید.
لذت بردم. خیلی ممنون آقای خادم.
محبت دارید جناب جهانشاه ! بنده سپاسگزارم که این فرصت را در اختیارم گذاشته آید تا این داستانها دیده و خوانده شوند. اقدام قابل ستایشی است و هرگز فراموش نخواهد شد. از خداوند برای حضرتعالی سلامتی و توفیق روزافزون خواستارم .
خوشحالم از این که داستان مورد پسندتان واقع شده. گاهی حوادث و حکایتهای واقعی تا اعماق وجودمان نفوذ می کنند.