(بخش اول)

مرتضی سلطانی

با امروز شد دو هفته که من سَرِ اینکارم؛ کاری که تا همینجا هم مناسب ترین اسم برایش همین «ماجراهای من و عمو یَدی» است‌. عمو یدی همان مش یدالله است، که تا دو ماه دیگر که دخترش از ماموریت کاری اش بیاید، قرار است منِ بداقبال پرستارش باشم (البته از دیروز براساس توافقی دوطرفه قرار شد او «مُری» صدایم بزند و من‌ او را عمو «یَدی»). 

پسرش میگفت دست و پای پیرمرد دیگر جان و قوه ندارد و تا حد خفیفی هم واریس دارد و از طرفی در سراشیبی تندی هم افتاده که در نهایت میرسد به «آلزایمر»؛ در نتیجه گاهی چیزها را یادش میرود یا حرفی را چندین بار میزند و حتی بیرون رفتنش از خانه هم خالی از خطر نیست: خطر اینکه آدرس خانه را یادش برود. پس من بجز اینکه همصحبت و مونس او هستم گاهی باید دست و پایش را ماساژ بدهم و باید داروهایش پیش من باشد تا خودم به او بدهم؛ از طرفی هم نگذارم تنها از خانه بیرون برود: باید مثل کنه بچسبم به او و هر جا خواست برود من هم سایه وار کنارش باشم.

حالا می خواهم تا آنجا که حافظه ام یاری می کند آن روزهایی را که اتفاق قابل عرضی افتاده را بنویسم: مطابق با ذهنیتی که در همان روز داشته ام نه چیزی که الان میدانم.

روز اول تا حدودا روز سوم

البته من نیک آگاهم که در پرستاری از سالمندان باید خیلی صبور و حوصله دار بود، اما ظاهرا تا جایی که این فقره ی عمو یدی مطرح باشد، گاهی حتی یک نفتکش پر از حوصله و خونسردی و قضاوت نکردن و حسن نیت و انعطاف هم کفایت نمیکند‌: چون اینجا ما از پیرمردی حرف میزنیم که اقلا در سه بخش، در کل خاورمیانه نفر اول رنکینگ است: در بخشهای خیره سرترین، لجبازترین و روی اعصاب ترین پیرمرد‌.

صبح تقریبا ۲۰ دقیقه پشت در معطلم کرد‌ تا احراز هویت شوم و با اکراه و تلخی بسیار رضایت داد که بروم تو: لااقل قیافه اش که اینطور نشان میداد. بعد هم که رفتیم تو، آقا تا یکی دو ساعت من را بایکوت کرده بود و هر تلاش من را برای ارتباط با خودش،ناکام گذاشت: نه تنها ابروهایش را اخم آلود، در هم کرده بود، بلکه لب هایش را هم چنان محکم برهم فشرده بود که انگار نگذارد حتی کلمات تصادفا از دهانش خارج شوند.

من دمِ درِ ورودی اتاق به دیوار تکیه داده و کم کم هم تقریبا دراز کشیدم و دزدکی از گوشه چشم می پاییدم، که دیدم: برای خودش در استکان چای ریخت، از استکان چای نگاهش را برگرفت و به من نگاه کرد(من سریع چشمم را بستم) بعد چای ریخت توی نعلبکی و قند را خیساند و گذاشت توی دهانش، اما نعبلکی را که جلوی دهانش برد دوباره آنرا نخورده گذاشت روی زمین و به من نگاه کرد. انگار که عاصی شده باشد از خیر خوردن چای اش گذشت و انگار که تنهایی از گلویش پائین نمیرفت یک لیوان بزرگ چای ریخت و آورد گذاشت کنار دستم و گفت:«چای بخور آقا مصطفا» (در طی دو هفته ی اول کار، من را بخاطر همان مشکل فراموشی به پنج اسم متفاوت صدا زده و آنوقت هنوز نمیدانستم که باید به این امر عادت کنم) من هم به خیال اینکه پیرمرد نرم شده قدری ناز کردم:« نه نمی خام. اینکارا فایده نداره.» و سخت در اشتباه بودم چون حتی هنوز جمله ام منعقد نشده؛ شنیده و نشنیده درآمد که:«چایی اتُ بخور مصطفا. امروزم تا پِسین(غروب) باش، قدمت به چشم، ولی از فردا دیگه نمیخاد بیای. من پرستار نمیخام. به اولادونمم گفتم، فرمون نمی برن!» با هر معیاری هم که حساب کنی واقعا آدم گوشت تلخ و تنگ حوصله ای ست، من واقعا مایوس شدم و زیر لب گفتم:«باباجان با این اخلاقت کم مونده بری...» حرفم را قطع کرد که:«من باباجانت نیستم. خودم سه تا اولاد دارم... من بابات نیستم.» گفتم:« باشه حاجی. باشه شما بابام نیستی، اتفاقا خبر خوبی ام هست.» بعد لحظه ای سکوت شد، سکوتی چنان ژرف که من حتی می توانستم صدای سکوت را هم بشنوم!

تا اینکه این سکوت را مثل کاغذی پاره کردم و گفتم:«اونوقت داشتم اینو میگفتم که حاجی با این اخلاقت کم مونده بری کلانتری از دست خودت شکایت کنی. تا کارت به کلانتری نکشیده اخلاقتو خوب کن. ولله بخدا.»

امروز رضایت داد پایش را ماساژ بدهم، قدری یخ اش باز شد و سه بار برایم ماجرای سالهای درخشان کارش در کارخانه را گفت(با دو لحن متفاوت اما با محتوایی یکسان) و من هم خیلی مستقبل و گرم در این اختلاط شرکت کردم و در این بین و بصورت چراغ خاموش، برخی حرفها را پرتاب کردم: از جمله اینکه اگر مشکلی را تا کوچک است محل ندهد بعد که بزرگتر شود آنوقت کار میکشد به سالمندان یا بیمارستان! و یا حتی زمین گیر شدن: در این زمینه چهار نمونه را برایش برشمردم که خودم پرستارشان بودم. اینها را می گفتم و منتظر می ماندم تا اثراتش را در چهره پیرمرد ببینیم: و میشود گفت تا حدودی دلهره ی این سرنوشت را احساس کرد: سرنوشتی که البته گفته بودم بخودش برمیگردد که سرنوشت محتوم او باشد یا خیر.

شب و در راه برگشت از خانه پیرمرد: البته که از گوشت تلخی این پیرمرد خیره سر ناراحت بودم اما حتی از همان پریروز که کار را قبول کردم هم میدانستم پیرمردی که ۲۵ سال است بعد از فوت همسرش، تنها توی یک خانه نقلی زندگی می کند و بیش از پنجاه سال است که مجموعه ای از عادات را هر روز تکرار کرده، طبیعی ست اگر احساس کند که من کوچکترین خطری برای نظم و نظام زندگی اش هستم، بهم میریزد، دچار دلهره میشود و شروع میکند به شلنگ تخته انداختن و غرولند کردن: نه حتی به این دلیل که از عادت هایش صیانت کند بلکه برای آنکه از آن حس امنیتِ خاطر روانی، کنترل پذیری و ثباتی که تکرار این عادات ایجاد کرده دفاع کند.

اما همانقدر که نیروی عادت اصلا کوچک نیست گاهی تنهایی و ترس و اندوهی که می آورد نیرویی سهمگین تر از هر چیز دیگری دارد و آدمی را از پا می اندازد.


روز سوم تا هفتم

دیشب بخاطر حرفهای پسر بزرگش، پیرمرد امروز چیزی نگفت و حتی پشت در معطلم هم نکرد. میشود گفت احساس می کند که زورکی به پذیرش من مجبور شده، ولی آن آدم زغنبوت دیروز هم نبود. داشت سفره ی صبحانه را می انداخت که من رسیده بودم. در حین خوردن نان و پنیر و چایی شیرین، با آب و تاب گفت که دیشب از اتاق نِسرَم(منظورش اتاق متروکه ی آن دست حیاط است که آفتاب رو نیست) سر و صدا می آمده و اصرار داشت که مربوط بوده به «یه دزد بی خدا، که یه پیرمرد دست تنها جسته. جون و جلا هم ندارم که. چی میخواد بهتر از این؟ دیگه مرگ میخوای برو کِدِرگون!»(کنایه ایست از وقتی که همه ی اسباب یک کار تماما جور باشد).  
مانده بودم تعجب کنم یا خوشحال باشم: آخر همین پیرمرد تا یاد دارم سفت و سِوِر میگفت که با تنهایی مشکلی ندارد و اینهمه سال تنها بوده و از خر شیطان هم پیاده بشو نبود. از طرفی هم از بخت خوش چیزی پیشآمد کرده بود که ضرورت وجود یک همراه را در این سن و سال و در این تنهایی برایش ضروری میساخت. بهرروی پیرمرد ازم خواست که بروم « در و بوم اتاق نسرم قُلف کنم و چفت و بستشم محکم کن.» پیرمرد لم داده بود روی جل و پتوی پلنگی ای که همیشه زیرش می اندازد و پا روی پا داشت رادیو گوش میداد و من هم رفتم سری به آن اتاق کذایی نِسَرم بزنم. درش را باز کردم و رفتم تو: گَرد ضخیمی روی همه چیز نشسته بود: البته چیز زیادی هم توی اتاق نبود، آن روبرو چیزی شبیه دولاب دیده میشد و سمت راست هم یک گنجه که همان کمد دیواری ست به سبک قدیم. اما چیزی پیدا کردم که خیلی برایم جالب بود و حتی دور از باور: توی یک سبد بافته شده با تَرکه های ارغوانی رنگ(که امثال پیرمرد بهشان می گویند: ترکه اَرغُنی. و البته به سبدهای بزرگِ بافته شده با این ترکه ها هم می گویند: «لُده».)  خلاصه توی این لُده یک عالمه کتاب خاک گرفته بود. همانجا نشستم و کتابها را نگاه کردم: این همچون کشف تکه ای غافلگیر کننده از شخصیت پیرمرد بود. ویرم گرفت ببینم چه کتابهایی میخوانده اما کتابها: چند جلد کتابِ «داستان راستان»، «قصص قرآنی» و «داستانهایی از صدر اسلام» بود و البته «گلستان و بوستانِ»ِ سعدی، «کلیله و دمنه» و «شاهنامه» هم بود؛ اما در کمال تعجب چند کتاب پلیسیِ چاپ پیش از انقلاب هم بود از «جان لوکاره» و «دشیل همت»: پسر این دو تا را اصلا باورم نمیشد پیرمرد خوانده باشد! بعد به قول خودش «در و بوم» را حسابی بستم و آمدم پیش پیرمرد. سرِ نهار فهمیدم: بازنشسته که میشود چون از بیکار نشستن به تنگ می آید و خُلق اش هم تنگ میشود بعد از مدتی و بیشتر هم بخاطر دلایل اعتقادی «با همین کوره سوادم بنا کردم به خوندن کتابهای معنی دار و مذهبی.» اما این ها هم بتدریج حوصله ش را سر می برند این است که کتابهایِ داستانی و «تفنگی» را که هم معنی دار باشند و هم سرش را گرم کنند دست میگیرد: بنابراین آن چند جلد کتاب پلیسی و جنایی، از کتابهای پسرش بوده که پیش او مانده و شروع میکند به خواندنشان: البته درست هم داستانش و پیچیدگی های روایی آنرا نمی فهمد اما سرش را بند میکرده. البته آنقدرها هم بی اطلاع نبوده و ذائقه ای خام نداشته: مثلا داستان های پلیسی را دوست دارد بدلیل علاقه اش به سریال «مرد شش میلیون دلاری» و «فراری» و «جیمز باند»که دزدکی تماشا میکرده.

امروز، بعدازظهر ماساژش دادم و یکی دو ساعت قبل از رفتنم دیدم دارد با جارو دستی و آنهم نشسته و به حالت کون سُره اتاق را جارو میزد رفتم جارو برقی را بردم که مشغول جارو زدن بشوم و بهش گفتم:« حاجی تو برو بشین خودم جارو میزنم. اینطوری دست و پات درد میگیره.» زیر لب غرغر کرد که نه. من هم اضافه کردم:«حاجی هروقت بلند میشی میشینی، صدای  قِرچ قروچ استخونات از اونور اتاق هم میاد. منم وظیفه م جارو زدن نیست، من پرستارم خدمتکار نیستم، ولی بخاطر اینکه نمیخام اذیت شی میخام کمکت کنم » به گمان اینکه موافقتش جلب شده دولا شدم که جارو دستی را از او بگیرم، اما سخت در اشتباه بودم چون سفت جارو را بغل کرد و تقریبا جیغ زد که:«نننننه! نمییخام.. ولم کن» از فرط ناراحتی گفتم: «گوه تو این اخلاقت..»